سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
جستجو
پیوندها










































































































































































طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 188733

شب کریسمس بو د هوا سرد وبرفی بود پسرک پاهای برنه اش را روی برف حرکت داد تا شاید سرما در حال راه رفتن کمتر اذیتش کند کمی جلوتر صورتش را به شیشه ی سرد یک فروش گاه چسباند و با نگاهش چیزی را طلب کرد انگار با نگاهش حرف می زد خانمی که قصد خرید از فروشگاه را داشت به پسرک نگاهی کرد و وارد مغازه شد کمی بعد با یک جفت کفش نو بیرون آمد و پسرک را صدا کرد

- های پسرک

پسرک برگشت کفش ها را در دست زن دید چشمانش برق زد  زن گفت: این ها مال توست پسرک تشکر کرد و پرسید :خانم شما خدا هستید زن جواب داد: نه من یکی از بندگان خدا هستم پسرک گفت:آهان می دانستم با خدا نسبتی دارید!

 




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 90 مهر 23 :: 12:59 صبح :: توسط :